همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده جام؟!
که تو چندین ساعت مات به آن مینگری؟!
نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام;
من به این جمله
نـــمـــی انـــدیــــشــــم./
از اندیشیدن خسته شدم
افکارم از گوش هایم دیگر بیرون زده
خنده هایم درد میکند...